سحر بگوش صبوحی کشان باده پرست


خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست

مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز


چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست

اگر روم بدود اشک و دامنم گیرد


که از کمند محبت کجا توانی جست

امام ما مگر از نرگس تو رخصت یافت


چنین که مست بمحراب می رود پیوست

ز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهر


چو آبگینه دل نازک قدح بشکست

چگونه از رجام شراب برخیزد


کسی که در صف رندان دردنوش نشست

بمحشرم ز لحد بی خبر برانگیزند


بدین صفت که شدم بیخود از شراب الست

عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود


مرا که باد بدستست و دل برفت از دست

کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو


که باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست